تو را اینگونه دوست داشتن راست میگویند نادانیست
پس اصلن چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
ولی من که عاقل نیستم ول کن
پشیمانی کجا آخر؟
مگر از من چه کار آید به غیر از دیوانگیّ و نادانی
اینجا همهچیز رنگی است، حتی من:
مداد بیرنگ! مداد بیرنگ! مداد بیرنگ!
به من دست زدی، دستت را بشور! من مردارم
نیا پیشم دلبازی کنیم، من مگر بیکارم
تو چه حرفهای میربایی و میبری دلها را
دلم را تو بردی خوب است که هنوز سر دارم
نه دیگر! به سرم سر نگذار، من به تو شک دارم
نرو! میترسم سر هم وقت رفتن به تو بسپارم
گرفتی هر چه آس و دل را همیشه حاکم تویی
سرم را باختم: من پاسم و خشتها آوارم
آی عشق
چهرهی سرخت بدجوری پیداست
اما نترس
اینجا کسی گاو نیست
که من تو را گاوبازی کنم
اگر هم باشد
من و قلبم سرختریم
منو چه به تنهایی؟!
تنهایی برای خداست
گوشهی راه، جای بوتهگلی خالی است.
آسمان، آبی است: منتظر ابرها.
ابرها، بیتاب:
چالهای تشنهی باریدن.
عابری تکراری است: آمادهی سرخوردن.
بوتهگلی در حسرت خندیدن.
اما بوتهگلی نیست:
من هنوز تکراریام.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ